سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تــــــــــو خــــوب بـــــمان

 

و اما جواب قصه از زبان دختر قصه :

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

ونمی دانستی

باغبان

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده خود

پاسخ عشق تو را  خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک

لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد

گریه تلخ تو را

و من رفتم

و هنوز

سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض نگاه تو  تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان  غرق این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

 


نوشته شده در سه شنبه 91/10/5ساعت 10:42 صبح توسط sahra نظرات ( ) |


Design By : Pichak